بعد از توفانی مهیب، آن زمان، دیگر، شب شبها بود.
ماه، پنهان در پشت ابرهای تیره و تار… و زمین فرو رفته در سکوت و تاریکی… به هر کرانه مینگریستی بیداد بود و تباهی، توطئه بود و خیانت، ظلمت بود و تاریکی که میخواستند سکون و خاموشی را آیههای زمینی و یأس و نومیدی را فاتح قصهها سازند؛ میخواستند فریاد و خیزش را واژههایی مدفون در میان آرزوهای بر باد رفته بخوانند و لبخند و امید را رویاهای طلایی که به واقعیت نخواهند پیوست.
در چنین خشکسالی از رویش و اعتقاد، نام من زینتبخش کتاب تاریخ وطنم گشت.
«روی یک برگ طلایی از کتاب وطن و تاریخش، بنویس که در اینجا شهری دیدم، آجرش یکرنگی، جامههایش یکرنگ، ساکنانش همگی چشمههایی بیتاب، چشمههای بیتاب، چشمههایی بیتاب»
ادامه مطلب در لینک

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر